لقمان حکیم مردی سیاه‌پوست بود. روزی کسی او را دید، گمان کرد او برده است. او را برد و دستور داد که گِل درست کند، خشت بسازد و برای او خانه‌ای بنا کند. لقمان مشغول شد و چیزی نگفت. پس از مدتی مرد متوجه شد که این سیاه‌پوست لقمان حکیم است، به پای او افتاد و از وی پوزش خواست.